ارسال
شده توسط برگ بید در 87/10/29 10:55 عصر
- این روزها و مخصوصا امروز چنان استرسی تمام وجودم را فرا گرفته که هیچگاه تاکنون به یاد ندارم اینگونه اضطراب و استرسی را تجربه کرده باشم.
- زهرا آمد و کامپیوتر را روشن کرد که سی دی درس عربی اش را بگذارد، برنامهاش باز نشد، گفتم خاموشش نکن!
- حالا دو سه روز سرتان به این جوجوها گرم است. دیر نیست زمانی که غر و لندهای رئیس، همه تان را کلافه کند. (واقعا انسان ها چه موجودات جالبی هستند!)
- یادم باشد فردا قضیه دختر آقای سع-یدی را ازت بپرسم.
- خباز مشکوک میزند. اما من حسابش را می رسم. نمیدانم چرا هرچه هم میکنم نمیتوانم خودم را راضی کنم که از او خوشم بیاید. (شاید به خاطر کارهای ناشایستی است که کرده. فعلا سعی میکنم بگویم به من چه؟ خودش باید تقاص پس دهد.)